سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 

آمار واطلاعات
بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 3652
کل یادداشتها ها : 6
خبر مایه


شاه نعمت الله ولی
 

چنین دردی که من دارم همیشه بی دوا خوشتر

بلای عشق خوش باشد ولی با مبتلا خوشتر

ز آب چشم ما هر سو روان آبی است گر جوئی

خوشست این چشمه? روشن ببین درچشم ما خوشتر

محیط عشق موجی زد همه عالم شده سیراب

از این دریای بی پایان بود این چشمها خوشتر

حدیث جنت و حوران مگو در مجلس رندان

در آ در بزم سرمستان که اینجا حالیا خوشتر

به فرمان خدا ساقی مدامم جام می بخشد

خوشست این بخشش ، اماچون به فرمان خدا خوشتر

حجابت گر سر موئی بود چون بینوا بتراش

که پیش جمله درویشان قلندر بینوا خوشتر

خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست

حریف نعمت اللهیم ، صحبت بی ریا خوشتر

 

 

 

 

 


  


قسمت چهارم

 در سال دوم من خیلی تلاش کردم که پایان دهم این روند را و برگردم به روال عادی خواب شبانگاهی. در کتابی که منشا آشنایی من با چنین پدیده ای بود نوشته شده بود که هر وقت قصد کنی که دیگر برون فکی نکنی- این اتفاق خواهد افتاد. لیکن من هیچگونه کنترلی را برای پایان دادن این وضعیت نداشتم و بطور میانگین هفته ای حداقل 5 شب این تجربه صورت میگرفت. صورتکهای وحشتناکی که گاهی اوغات در تاریکی دنبالم میکردند سبب شده بود با حالت استرس و ترس فرار کرده و تلاش برای بیدار شدن کنم که این خیلی انرژی بر بود برایم. تا اینکه یک شب تصمیم گرفتم چنانچه دوباره با موجودی روبرو شدم، بجای فرار کردن بایستم و با او بجنگم. بدون اینکه بدونم بهترین تصمیم رو گرفته بودم. به محض رویارویی با اولین موجود وحشتناکی که دیدم و بسویم آمد- بطرفش حمله کردم. ترس زیاد سبب شد با فریاد و قدرتی مافوق تصورم بهش ضربات رو پشت سر هم وارد کنم. در طرفه العینی آن موجود فرار کرد و اون شب یک نقطه عطف برای من بحساب آمد. دیگر هراس نداشتم. متوجه شدم انسان از نظر انرژی قویتر از این موجودات غیر ارگانیک بحساب میاد. دیگه آزادانه و بدون واهمه برای خودم به سیر بدون هدف میپرداختم و با اعتماد به نفسی که بدست آورده بودم، در صورت رویارویی با هر گونه میدان انرژی ، بطرفش حمله میکردم و به زد و خورد میپرداختم که همیشه پیروز من بودم.
 


میدونم خیلی از این نوشته ها غیر قابل باوره. و میدونم در بهترین حالت اگر به دروغگویی متهم نشم- به دیدن خوابهای پریشان ممکنه متهم بشم. مفاهیم بعضی از تجارب را نمیشه توسط کلمات به شنونده تفهیم کرد و درک اینگونه پدیده ها فقط با تجربه کردن آن بدست میاد. من در صدد این نیستم که بخوام صحت این گفته هام رو ثابت کنم.  از اونجاییکه هویت جامعه ما آسیب دیده است- نیاز روحی و گرایش مردم بسوی عرفان و مکاتب عرفانی زیاد شده. واسه همینم به مکاتب نوظهور عرفانی زیاد بر میخوریم که برای جذب مخاطب، توجه افراد را به موضوعات غیر ضروری جلب میکنند. مثلا آقای ایکس قبل از دستگیریش بطور گسترده ای جلسات جن گیری و بیرون راندن موجودات غیرارگانیک از جسم افراد را راه اندازی میکردند و چه برای آمورش هایش و چه برای اینگونه جلسات از مردم پول میگرفتند و بواقع موضوع شناخت عالم غیب شده ناندانی برای خیلی از افراد سودجو. من خیلی مایلم با توجه به شناخت مستندی که دارم از افراد بخوام به هیچ عنوان ذهن خودشان را درگیر اینگونه مسائل غیر ضروری نکنند و متوچه باشند کسی که برای آموزش عرفان پول طلب میکند کلاش و کلاهبردار است چرا که: آنکه را اسرار حق آموختند- مهر کردند و دهانش دوختند. و بواقع تثبیت صفت راز داری در شخص، جواز رسیدن به مرحله ای از آگاهی است و چنانچه فرد کاسب و دکاندار باشد و صاحب خودشیفتگی، چنانچه از اسرار مطلع شود- آنها را در جهت تامین منافع خویش و در جهت ارضا حس خودبرترجویی فریاد میزند. میخوام بگم اون کسی که مدعی ارتباط با موجودات عالم غیب، بخصوص ساکنین عالم ملکوت است، معمولا حقه باز و شیاد است.

برگردیم به موضوع خودمون. میخوام بحث و گفتگو راجع به برون فکنی رو در این نوشته چهارم تموم کنم و تمایل ندارم که خیلی روی اتفاقات و مشاهداتم طی اون دوران صحبت کنم. یکی دو نفر از دوستان هم در پیغام به غیرضروری بودن این نوشته ها اشاره کردند و من ضمن احترام برای این دوستان- از اونجاییکه خودم هم با این نگاه موافقم از بیان خاطرات و تجاربم صرفه نظر میکنم و چنانچه چیزی هم بنویسم سعی میکنم خیلی سنگین نباشه. راستش از شما چه پنهون من خاطراتم خیلی عجیب غریبه. وارد فضای خاطرات در عالم بیداری بخوام بشم- شنیدنش میتونه برای بعضی دوستان واقعا ترسناک و آزار دهنده باشه. به ذکر واقعه ای در عالم بیداری بخوام بپردازم- قطعا مستند انرا بیان خواهم کرد و شاهدی بر گفته ام- خواهم آورد.

در زمان برون فکنی یک اتفاقی که دائم برام تکرار میشد این بود که معمولا هیچکدام از لامپهای ساختمانی که در آن بودم کار نمیکرد و این اذیت کننده بود. یعنی از اونجاییکه در برون فکنی زمان بخواب رفتن مطابقت میکند با زمان واقعی- من همیشه در شب از جسمم خارج میشدم- در ضمن من هرگز خود جسمم را ندیده بودم. تصور کن شب هنگام در ساختمانی هستی تاریک که بنا به ضرورتی دلت میخواد هر چه زودتر کلید لامپ را پیدا کرده و روشن کنی و بواسطه روشنایی قدری از ترس خود کم کنی- ولی هر کلیدی که میزنی کار نمیکنه. یعنی یکی از این صحنه هایی که دارم میگم برابر با ترس و پیچیدگی 100 تا فیلم ترسناک. واسه همین گاهی وقتا فشار زیادی بهم وارد میشد. و جالب این بود که (بدون اینکه بدونم چطوری) نیروی کنجکاوی من به ترسم غالب میشد و اینگونه من ترسم به مرور زمان کمتر میشد و جسارتم بیشتر. یکی دیگه از مواردی که جالب بود این نکته بود که من هرگز آیینه ای نمیدیدم که خودمو و اون کالبد عالم خوابم را در اون مشاهده کنم. و هرگز هم جسم و کالبد فیزیکی بخواب رفته ام  را ندیده بودم.

همونطور که گفتم گاهی اوغات من ترس شدیدی رو تجربه میکردم بطوریکه در لحظه بیداری اولین جمله م این بود: "واای خدای من.. این دیگه چی بود ؟ سپس تا حدود 15 دقیقه توان کوچکترین حرکتی را نداشتم یعنی حتی جرات نداشتم به سمت چپ و راستم نگاه کنم. در موارد گوناگونی این حالت تجربه شد ولی میخوام به ذکر دو تا از بدترین آنها بپردازم. یک شب پس از عبور از تونل سفید مایل به خاکستری و پس از اینکه چشمم شروع به دیدن کرد- خودم را داخل ساختمانی یافتم. با توجه به غریبه و متروکه بودن ساختمان بطور غریزی شروع به امتحان کردن لامپهای برق کردم که یکی پس از دیگری کار نمیکرد و من از این اتاق به آن اتاق میرفتم. ناگهان در اتاقی که بواسطه نور ماه قدری روشن بود با آیینه ای بزرگ که به دیوار متصل بود روبرو شدم. این اولین و آخرین باری بود که من توانستم خودم را در  آیینه ببینم. از آنچه که در آیینه دیدم بشدت جا خوردم و ترس بی نظیری را تجربه کردم. وقتی جلوی آیینه قرار گرفتم بجای چشم- دو گوی نورانی در چشمانم بود. بنظرم بشه رنگ نورش رو به فلاش دوربین عکاسی تشبیه کرد. چشمام سفید و بشدت تورانی بود. اونچه که میدیدم خیلی برای خودباوریم و خودپنداریم، سهمناک بود. حالم بد شد و به هیچ وجه نمیتونم نوع و کیفیت ترسم رو براتون با کلمات توضیح بدم. به گمونم سال دوم یا سوم بود که این تجربه اتفاق افتاد. دراین دوران من اون آدم روز اول نبودم که میترسید در تاریکی پا بگذاره. تعریف سطج شهامت و جسارتم به کل عوض شده بود و با توکل بخدا و سپردنم بدست او- به ناشناخته پا میگذاشتم و حالت حرکتم حالت مبارزی بود که با گارد بسته و با آمادگی بالا برای هر گونه رویارویی و جنگ تن به تن- وارد محیط میشد. میخوام بگم من تقریبن بدون ترس آماده همه چیز بودم- .ولی آنچه که دیدم رو اصلن نمیتونستم هضمش کنم و برام جزو سنگین ترین موارد بود. از این سنگینتر تجربه دیدن جسم و کالبد فیزیکی بخواب رفته م هست.    

من با صرف نظر از توضیح در مورد شناختم و دیدگاهم از موجودات عالم خواب و چگونگی حالات و کیفیات برونفکن و دیدگاهم نسبت به اینکه اصلن خوابها چیستند و حضور و نقش موجودات عالم خواب (موجودات غیر ارگانیک) در صحنه آرایی خواب افراد چی و  به چه دلیل است، تنها به بیان خاطرات میپردازم.  در سال سوم برونفکنی اتفاقی بس حیرت آور بریم رخ داد. احساس کردم از خواب بیدار شدم و تشنه هستم و متوجه نبودم با کالبد اختریم هستم. پا شدم و لبه تخت نشستم. احساس خواب آلودگی داشتم. داشتم به این فکر میکردم چرا ظرف آب نذاشتم بالا سرم که لازم نباشه الان خواب آلود پاشم برم آشپزخونه. ناگهان احساس کردم  گویا یکی دیگه هم در رختخواب من خوابیده و هنوز کسی دراز کشیده. بدون اینکه توان نگاه سریع داشته باشم همونطوری از گوشه چشمم قدری دقت کردم و خیلی سریع حضور و  بدن شخص دیگه را در تختخواب تشخیص دادم. تا همین جاش کفایت میکرد که یک ترس و هیجان بشدت عظیم به جونم ریخته بشه. دقت داشته باشید که من تنها زندگی میکردم و در اون لحظه خودم را در بیداری کامل میدیدم. پس اینکه نصف شب ناگهان بدلیل تشنگی از خواب بیدار بشی و لب تخت بشینی و سپس حضور شخص دیگری در کنارت روی تحت برات مسجل بشه- تا همین جای کار یعنی یک سکته.

در حالیکه خیلی ترسیده بودم و نفسم چند لحظه ای بود که به شماره افتاده بود، آرام آرام سرم چرخید بطرف شخصی که در رختخوابم خواب بود. هر چه بیشتر واقعی بودن اندامش بهم ثابت میشد، تنفس برام سختتر میشد.  احساس میکردم یکنفر با چنگ به جون قلبم افتاده و داره قلبم رو از سینه م میکشه بیرون. زمانی که دیدم  و متوجه شدم خودم هستم که در رختخواب خوابیدم و زمانیکه دیدم دو تا هستم  را به هیچ وجهی قادر به فراموش کردنش نیستم. بزرگترین ضربه به خودشیفتگیم و به پندارم وارد شده بود. تنم میلرزید. اونچه که میدیم قابل باور نبود. میخواستم با دست صورتم رو لمس کنم و ببینم تا چه حد اسیر اوهام شدم ولی جرات اینکارو نداشتم. به پای زمان قفل زده بودند و گویی همه چیز از حرکت ایستاده بود. احساس میکردم دنیارو محکم کوبیدند توی سرم. در حالیکه سه روزی میشد صورتم رو اصلاح نکرده بود در خواب بودم و من تمام جزئیات صورتم رو میدیدم. یک فکر سریع از ذهنم گذشت و آن این بود که اگر من صورت خودم رو لمس کنم- دستم تو بدنم فرو میره یا اینکه آنرا همچو جسمی لمس خواهم کرد. تردید رو کنار گذاشتم و دستم رو بردم بطرف صورتم. در این لحظه ضربه شدیدتری بهم وارد شد. دستم روی صورتم حرکت کرد. واقعی واقعی بود حتی زبری ته ریشی که داشتم قشنگ زیر دستم میامد و از همه عجیبتر اینکه دستی که روی صورتم میکشیدم ، همون دست را روی صورت خودم هم حس میکردم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم اون وضعیت و اون پدیده را. در آن لحظات عجیب، من نابترین ترس همه دوران زندگیم را داشتم تجربه میکردم. باید هر چه زودتر بیدار میشدم ولی چگونه ؟؟ چطور میبایست این دو تا سعید را یکی میکردم ؟؟ کُپ کرده بودم و داشتم دیوونه میشدم از ترس و حیرت. با دستانم دو طرف صورت شخص بخواب رفته را گرفتم و سعی کردم با سرم وارد جسمم بشوم. لحظه ای که بالاخره بیدار شدم حالت تهوع داشتم و تا مدت زمان زیادی جرات هیچگونه حرکتی را نداشتم.    


  

 قسمت سوم
سال 1998


به دکتر زنگ زدم و یک وقت ازش گرفتم. هنگامی که در مطب، تمام حالات فیزیکی ایجاد شده در موقع خواب و نگرانیم از سکته مغزی را بهش گفتم، فقط نگام کرد و هیچ چیز نداشت بگه.

شبها درست 45 دقیقه پس از رفتنم به رختخواب، به ناگاه صدای سوت تو گوشم میپیچید و فشار سنگینی تو سر وگردنم حس میکردم وبعدش عین موشک رو به بالا سوت میشدم. هنگام صعود از یک تونل سفید رنگ میگذشتم که وسطهای کار، اونقدر تقلا میکردم که بیدار بشم و میشدمم. وضعیت جسمانیم بشدت نگرانم کرده بود و در طول روز کلی به این مسئله فکر میکردم.

یک چیز حدود دو ماه گذشت و هر شب این اتفاق برایم میفتاد و من بر اثر تقلای بیش از حد بیدار میشدم و جالب این بود که پس از بیداری صداهای تو سرم کماکان وجود داشت و اگر چند لحظه بی حرکت میماندم، دوباره بدنم قفل میشد و همه جیز از ابتدا شروع میشد و دوباره در حین عبور از تونل میبایست اونقدر تلاش میکردم تا بیدار بشم. تا اینکه یکروز از روی کنجکاوی بالاخره تصمیم گرفتم که ترس رو بذارم کنار و بدونم چی پیش میاد چنانچه تقلا برای بیدار شدن نکنم. 

اونشب هم مثل بقیه شبها، به طرف بالا با سرعت بسیار زیادی حرکت میکردم و همزمان با افزایش صدای سوت، سرعت حرکتم هم افزوده میشد. معمول هر شب به جائی رسیدم که به بعد اونرا ندیده بودم. توکل کردم به خدا و خودم رو به او سپردم و بجای تلاش برای بیداری- خودم را رها کردم. حرکت در تونل سفید رنگ ادامه داشت تا اینکه احساس کردم از حرکت باز ایستادم و یواش یواش سفیدی مطلق به رنگ تیره تبدیل شد و مانند از بین رفتن مه غلیظ یواش یواش تصویر پدیدار شد و متوجه شدم که چشمانم قادر به دیدن شده. ابتدا بین زمین و هوا معلق بودم و حس کردم توی اتاق خواب خودم هستم ولی با اتاق من تا حدودی فرق داشت. شب بود و همه جا تاریک بود. حالا دیگه ایستاده بودم و میتونستم بدون هیچ مشکلی راه بروم. به تراس رفتم و به بیرون نگاه کردم. احساس کردم که میتونم پرواز کنم. اراده به پرواز کردم و این اتفاق افتاد. چند لحظه بعد بیدار شدم و توی رختخوابم از تعجب خشکم زده بود. هیچ جای شک و شبهه ای در واقعی بودن این پدیده وجود نداشت و مطمئن بودم که من با یک واقعه متافیزیکی روبرو شدم. مسئله ای که مدتها منو نگران سلامتی ام کرده بود، اینک به چیزی مبدل شده بود که من ازش هیچ چیز نمی دونستم. ان شب اولین باری بود که من برون فکنی را بطور کامل تجربه کردم. عموم افراد لحظه بخواب رفتن را نمیتوانند به یاد آورند. در برون فکنی کالبد اختری و یا کالبد ستاره ای، لحظه خواب کاملا درک میشه. بدینگونه که در حالیکه چشم بسته است و لحظه بخواب رفتن فرارسیده- بدن ناگهان قفل میشود و هیچگونه حرکتی نمیتوانی انجام دهی و همرمان صدای سوت و حرکت رو به بالا آغاز میشود.  

 

بدلیل تاریکی مطلق همیشه ترس به وجودم قالب میشد و جرات دور شدن از تراس منزل رو نداشتم. بخصوص که متوجه حضور موجوداتی با اشکال زشت شدم. هر از گاهی اتفاقی باعث میشد تا سر حد مرگ، وحشت رو تجربه کنم. توجه داشته باشید که اساس کار من کلن اشتباه بود و کنجکاوی نابجا و قدری استعداد ذاتی منو به چنین تجربه ای کشانده بود که سراسر فشار و عذاب بود برام و چیز خاص دیگری عایدم نمیشد. در حقیقت من بلد نبودم عملکرد صحیح رو در اون شرایط و بطور کلی برای انجام چنین اموری به نیروی روحی بالا و شناخت مناسب نیاز هست که من هیجکدوم رو نداشتم. گو اینکه کلن پرداختن به اینگونه امور بشدت غیر ضروری است ولو از درجه روحانی بالایی هم برخوردار باشی. مع الوصف کنجکاوی من زائدالوصف بود. کم کم بخودم جرات دادم و از محیط خونه دورتر رفتم. اوایل به محض دیدن موجودی که بسویم می آمد فرار میکردم. اینطور نبود که هر وقت بخواهم بتوانم براحتی بیدار شوم و گویا زمان خاصی برای بیداری باید سپری میشد. کمتهی گاهی پیش میومد بدلیل ترس زیاد- تقلای فراوانی میکردم جهت بیدار شدن که اغلب بیدار میشدم و لی گاهی هم بین خواب و بیداری گیر میکردم و اصطلاحا همون حالت بختک میشدم تا اینکه بتونم بیدار شوم. بطور کلی حدود 45 دقیقه طول میکشید تا بیداری. یعنی هر شب اگه ساعت 12 میخوابیدم و عمل برون فکنی صورت میگرفت، 45 دقیقه بعد بیدار میشدم.   


 

 

 



  

 

قسمت دوم 
سال 1998

 

طبق معمول هر شب به رختخواب رفتم و خوابیدم. خسته بودم و خیلی زود خوابم برد. مدتی از خوابم نگذشته بود که خواب دیدم در تهران هستم با چند تن از دوستانم و همه سوار بر یک ماشین،مشغول گشت و گذار در شهر. سپس همگی از ماشین پیاده شدیم و شروع به پیاده روی و قدم زدن کردیم. در حالیکه با دوستان میگفتیم و میشنیدیم، ناگهان من به دو تن از اقوامم برخوردم و شروع به احوالپرسی کردیم و دوستانم رفتند. این دو نفر که دو خانم چادری بودند، به من در خواب چنین القاء شد که اینها دختر دائیهای من هستند. در حالیکه کماکان مشغول احوالپرسی بودیم، به ناگهان من یک لحظه به خودم اومدم و متوجه شدم که در حال خواب دیدن هستم و دیدم این دو نفر حتی هیچ شباهتی به  دختر دائیهای من هم ندارند. یک آن، خیلی هیجانزده شدم چراکه مدتها بود که منتظر چنین موقعیتی بودم و اینک فرا رسیده بود. با خونسردی مصنوعی رو کردم به اون دو نفر و بهشون گفتم که:
؛؛   ببینید من میدونم که خواب هستم و دارم خواب میبینم. لطفا به من بگید که شما کی هستید؟ من کجام؟ و خواب دیدن چیه؟   ؛؛

اون دو نفر نگاه غریبی به هم کردند.سپس رو به من کردند و پوزخند خیلی عجیبی به من زدند و بدون اینکه حرفی بزنند، پشتشون رو به من کردند و رفتند. همزمان با رفتن اینها، من بیدار شدم، ولی عمل بیداری کامل صورت نگرفت و من بین خواب و بیداری گیر کرده بودم. (شاید خیلی هاتون این حالت فلج شدگی رو تجربه کرده باشید) یعنی چشمها بسته هست ولی شما قادر به مشاهده کامل اتاق خواب خود هستید، ضمن اینکه قادر به حرکت اندام خود نیستید.

وقتی در این حالت قرار گرفتم تقلا کردم بدن خود را تکان دهم و بیدار بشم که ناگهان  متوجه حضور دو موجود عجیب در اتاق خواب خود شدم و بشدت ترسیدم. یکی از آن دو که، از کمر به بالا شبیه انسان بود و پائین تنش شبیه به یک دم بود، روی در اتاق خواب چمباتمه زده بود و دیگری که زنی بود که  قد بلندی داشت و لاغر بود با موهای وزی کوتاه. فوق العاده ترسیده بودم. رو کردم به اونی که روی در نشسته بود و بهش گفتم: تو دیگه کی هستی؟ در جوابم گفت: من کی هستم، و یکهو پرید روی هوا و بسوی من شیرجه زد و افتاد درست روی من و در من فرو رفت.

سنگینتر از پیش شدم و ترس و عذاب غریبی گریبانگیرم شده بود. در حالیکه دائم در تقلا بودم برای بیداری و خلاص شدن از این کابوس،
 دختر لاغراندام شروع  کرد به چرخ زدن و رقصیدن درست پائین پای من. رقص عجیبی بود که من ازش چیزی نمیفهمیدم. کماکان تلاش میکردم که بیدار بشم و بر اثر این ترس و  تلاش انرزی زیادی را از دست داده بودم. رنج و ترسی وصف نشدنی را متحمل بودم. پس از اینکه متوجه شدم تلاشم بی فایده ست  شروع کردم به خواهش کردن از دختره که دست از سر من بردارند و بروند. بهش گفتم که بدجوری دارم اذیت میشم و تروخدا دستم رو بگیر و بیدارم کن. علیرغم اینکه حرکت دادن اعضای بدنم امکان پذیر نبود، مع الوصف تمام نیرویم را بکار گرفتم تا بتونم دستم را بالا بیاورم تا دختره آنرا بگیره و بلندم کنه. هنگامی که دستش رو دراز کرد و دست منو گرفت، حس کردم که ناخنهای بلندش تو گوشتم فرو رفت.

بلافاصله بیدار شدم. بینهایت وحشتزده بودم. جرات اینکه حتی به اطراف نگاه کنم هم نداشتم. اولین چیزی که گفتم این بود: وای خدایا این دیگه چی بود. حدودا یکربع طول کشید تا قدری به خودم اومدم. به خودم جرات دادم و رفتم تو آشپزخونه و جرعه ای آب نوشیدم. فکرم بشدت مشغول بود. مطمئن بودم تمام چیزی که دیدم، براستی تو اون اتاق اتفاق افتاد. اتفاق فوق بشدت منو تحت تاثیر قرار داده بود. احساس میکردم که در امور ماورا دیگه نباید فضولی کرد، اما از طرفی بشدت کنجکاو شده بودم و میخواستم که بیشتر بدونم.

درست در همین دوران بود که اولین کتابی که در باره خودشناسی و عرفان بود بدستم رسید و ذهن تشنه منو تا حد قابل قبولی سیراب کرد. در بخشی از این کتاب آمده بود که، چنانچه آدم هنگام دیدن خواب و رویا، خودآگاه شود و به هشیاری برسد و متوجه خواب دیدن خود گردد، قادر به کنترل درآوردن برخی امور طی رویا دیدن خواهد شد و میتواند با قدرت فکر و اراده خود در عالم رویا سیر کند و هر جا که بخواهد برود. بعد هم تمرینی داده بود که شخص بتواند هر چه سریعتر، هنگام خواب دیدن به خودآگاهی برسد.

این تمرین را من هر شب قبل از خواب انجام میدادم. چند ماه گذشت. در این مدت اتفاق خاصی نیفتاد جز اینکه چند بار خواب دیدم که در حال پرواز هستم و این پرواز چه لذت فوق العاده ای داشت. هنگام بیداری به طرز غریبی احساس میکردم که خوابم واقعی بود و من واقعا پرواز کرده بودم. یکشب در خواب دیدم که مشغول پروازم:             

شب بود ومن از بالا به زمین نگاه میکردم. جاده ای در اون پائین مملو از اتومبیل بود. سپس از بالای مراتع گذشتم و به یک شهر رسیدم. هیجان انگیز بود. در منطقه مرکز شهر بالای ساختمانهای قدیمی که بیش از دویست سال از عمر اونها میگذشت، چشمم به یک اسم افتاد. Den Helder 

این نام شهری بود در شمال هلند که من هرگز اونجا نرفته بودم. روز بعد از دیدن این خواب دوباره همون حس غریب رو داشتم. شدیدا احساس میکردم که من دیشب بر فراز شهر دن هلدر واقعا پرواز کردم. ماهها بعد که به این شهر رفتم، از تعجب سر جای خود میخکوب شدم. بله من اینجا رو قبلا دیده بودم. بخصوص اون ساختمان زیبای قدیمی که نام شهر بر پیشانی او خودنمائی میکرد.

دقیقا خاطرم نیست که در چه ماهی بودیم، ولی سال 1998میلادی بود. مادرم برای دومین مرتبه به هلند آمده بود و بوی مادر خانه ام را عطرآگین کرده بود و حضورش سبب شده بود که از تنهائی بیرون آیم ولو فقط برای مدت سه ماه. درست در یکی از شبها که تازه به رختخواب رفته بودم، چشمام بسته و گرم شده بود که ناگهان فشار زیادی را در سرم احساس کردم  و همزمان سوت شدیدی در گوشم طنین انداخت و حس کردم با سرعت بسیار زیادی رو بسوی بالا در حرکتم یا در حال پرتابم . این پرتاب و حرکت، گذر از یک تونل سفید رنگ عبور بود. بشدت وحشتزده شده بودم و داشتم از ترس سکته میکردم. تلاش بی امان میکردم که بتونم بیدار بشم  و با هر تقلائی که بود، جلوی این پدیده در حال وقوع را گرفتم و بیدار شدم. اولین چیزی که گفتم این بود: وای خدای من این دیگه چی بود. احساس خودم این بود که من داشتم سکته مغزی میکردم. 

متاسفانه کتابی که مطالعه کرده بودم و اون تمرین را ازش یاد گرفته بودم و شبها انجام میدادم، فقط تا مرحله خودآگاه شدن در خواب رو نوشته بود و هیچ مطلبی و راهنمائی نداشت در مورد اینکه، نشانه های آغاز برون فکنی کالبد اختری چیست و چنانچه چنین تجربه ای بوقوع پیوست چه باید بکنید. یا در مورد علائم و حالات فیزیکی که برای شخص برون فکن ممکنه پیش بیاد، چیزی ننوشته بود. از اینرو من احساس کردم و فکر کردم  که برای سلامتی ام مشکلی پیش اومده و خیلی نگران شدم. این نگرانی زمانی به اوج خودش رسید که من شبهای دیگه هم چنین حالتی رو تجربه کردم و هر دفعه در آغاز، با تقلای بیش از اندازه جلوی روند اونرو گرفتم. هر شب هنگام خواب به محض اینکه چشمانم گرم میشد- ناگهان با صدای شدت یافتن سوتی در گوشم، بدنم دیگر تکان نمیخورد و یا قادر به تکان دادن بدنم نبودم و همزمان احساس میکردم رو بسوی بالا- با سرعت و شدت زیادی در حال پرتاب هستم و داخل تونلی میشدم سفید مایل به خاکستری. قادر به توصیف و شدت ترسم هنگام تجربه این حالت نیستم. قشاری که بهم میومد بی اندازه بود و تقلایی که میکردم برای بیدار شدن و رهایی از این حالت.

 
 

 

 

 

 

 

 

 

 


  

 

 

 

 

قسمت اول

 

تقریبا سال ششم اقامتم در هلند بود. مجرد بودم و تنها زندگی میکردم. 28سال سن داشتم.. زندگی پر فراز و نشیبی رو از سر گذرونده بودم که به جوون پخته ای تبدیلم کرده بود. اصولا تو زندگی هر آدمی زمانی فرا میرسه که شخص به کنکاش در مورد خودش میپردازه. این که از کجا اومده و برای چی اومده. هدف از هستی چی بوده و چراهای مختلف زیاد دیگه ای. هر چقدر این چراها بیشتر باشه انسان از بار هستی بیشتری برخورداره. برای من هم این دوره از زندگی همراه با اینگونه افکار بود. 


خیلی تشنه دونستن بودم. بدجوری دنباله یه نفر میگشتم که باهاش بتونم تو این زمینه ها صحبت کنم، ولی پیدا نمیکردم. اینترنتی هم که نبود و حتی یه کتاب که بکارم بیاد هم پیدا نمیشد. خلاصه شب و روزم اینطور سپری میشد. درست تو بوه بوهه اینگونه حرفها بود که یکشب، دیدن یک خواب دریچه تازه ای تو زندگی من گشود و این آغاز یکسری اتفاقات عجیب و غریب بود.

اونشب خواب پدر مرحومم رو دیدم. خواب از وضوح بالائی برخوردار بود و خیلی واقعی بود. من میدونستم که دارم خواب میبینم و میدونستم که پدرم مرحوم شده و این روح پدرم هست که با من ارتباط برقرار کرده. از این که او را میدیدم غرق در شادی و غصه بودم. حرفهائی به من زد که حکایت از حظور لحظه به لحظه در زندگی این چند ساله من داشت و این مرا شگفت زده کرده بود. از همه چیزم با خبر بود و در نهایت ازم ابراز رضایت کرد. خوابم نا خواسته تموم شد و من بیدار شدم. تقلای زیادی کردم که دوباره بخوابم و ادامه خوابم را بینم، ولی نشد. تلاش و تقلای زیادی کردم که امر اتفاق بیفته، اما هیچ فایده ای نداشت.  
 
 
خواب از سرم پریده بود. افکار و سئوالات بیشماری به ذهنم هجوم آورده بود. باورم نمیشد که چنین خوابی دیده باشم. به سیستم فکری و نظام اعتقادی من ضربه بزرگی وارد شده بود. در حالیکه همچنان شوکه و غرق در سئوالات گوناگون بودم، صحنه خواب رو از ابتدا توی ذهنم مرور کردم. فضای خواب بسیار روشن بود و پدر خنده رو و خوشحال بود. جنس تشکیل دهنده زمین، نور بود. اصلا همه چیز از نور بود. سالها پیش از این، کتاب انسان روح است نه جسد رو خونده بودم و در اون کتاب، توضیحی که در مورد عالم سوم روحی داده شده بود (سامرلند)، مطابقت میکرد با فضائی که من خواب دیده بودم.

بزرگترین مسئله ای که فکرم رو مشغول کرده بود این بود که این خواب تا چه اندازه واقعی بود.  پدرم در خواب، از تمام جزئیات زندگی من آگاه بود و مسائلی عنوان کرد که جای هیچگونه شک و شبه ای برای من باقی نمی گذاشت که او به وا قع زنده است و مرگ نمیتونه پایان همه چیز باشه.

ذهن تشنه و جستجوگر من، بیش از پیش میخواست بدونه. سئوالات من بیشتر شده بود و دنبال جوابها میگشت. اینک یک سئوال اساسی برای من این بود که، خواب دیدن چیه و تا چه حد واقعیه؟ آیا ما هنگام خواب با یک عالم حقیقی دیگر به نام عالم خواب ارتباط برقرار میکنیم؟  آیا ما هنگام خواب قادر به ترک بدن خود هستیم؟ افرادی که ما طی خواب دیدن با آنها برخورد میکنیم، کی هستند و به چه عالمی تعلق دارند؟  

خوابی که از پدرم دیدم، خیلی روی ذهن کنجکاوم تاثیر گذاشته بود. هر شب با اینگونه افکار و سئوالات میخوابیدم. یک شب یک تصمیمی گرفتم و آن این بود که چنانچه هنگام دیدن خواب، اگر متوجه شدم که دارم خواب میبینم، طی خواب دیدن و در عالم خواب، از هر کس که تونستم در مورد خواب سئوال کنم. میخواستم بدونم که خواب چیه؟ من کجام؟ و اونها کی هستند؟

قبلا برام اتفاق افتاده بود که طی دیدن خواب ، یکهو به خودم اومده بودم و متوجه اینکه دارم خواب میبینم، شده بودم. به همین خاطر چنین تصمیمی گرفتم. چرا که احتمال وقوع مجدد آنرا میدادم. فکر میکنم حدودا سه ماه من شبها با این تصمیم به رختخواب میرفتم. تا اینکه بالاخره انتظار به سر رسید و اتفاقی که مدتها منتظرش بودم، افتاد. اتفاقی که سرآغاز بیش از
4سال تجربه متافیزیکی من محسوب میشود. (ادامه دارد)

 

 

 

 

 

 


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ